همانطور که در اپیزودهای قبلی به چرخه تولید فکر-احساس پرداختیم، احساسات و افکار همدیگر را تشدید میکنند و یک چرخه از همان احساسات و افکار متناظر با خودشان را شکل میدهند. چگونگی تشکیل این چرخه را از اینجا میتوانید بخوانید.
روانشناسان زیادی روی شکاندن این چرخه کار کرده اند و همه به این نکته پی بره اند که تمام مشکلات بشر از شکلگیری این چرخه و به دام افتادن انسان در آن است. همه ی آنها معتقدند که باید به افکار نکاه کرد و افکار و باورها را تغییر داد.
تا زمانی که یک تئوری بسیار جالب به نام تئوری gray-laviolette از همگرایی و کار مشترک روانشناسان و فیزیولوژیست های مغز پا به عرصه ی شناخت ما از این چرخه گذاشت.
ویلیام گری یک روانشناس است و پاول لاویولته یک فیزیکیدان است که روی فیزیولوژی مغز تحقیقاتی انجام داده است. تحقیقات او در مورد نیروی ضدگرانش بسیار معروف است. یکی از معروفترین کتابهای او کتاب Antigravity است.
تئوری gray-laviolette نشان میدهد که در مغز ما احساسات و افکار متناظر با آنها ذخیره میشود. جالب اینجاست که افکار به شکل اطلاعات و احساسات به صورت موجی از انرژی ذخیره میشوند. دقیقا مثل یک کامپیوتر که اطاعات را به هم دیگر لینک و مرتبط میکند.
این تئوری این پیام را میرساند که ممکن است برای مثال احساس گناه در یک فرد متناظر با افکاری مثل آزار رساندن به دیگران ذخیره شود و در مغز انسان دیگری احساس گناه با عریان شدن متناظر شده باشد. افکار به باورهایی برمیگردد که از جامعه و فرهنگ و مذهب و آموزش می آید اما احساس متناظر با آن در همه انسانها مشترک است.
بنابراین طبق این تئوری برای شکاندن چرخه افکار-احساسات نیازی نیست به افکار و باورها توجه کنیم بلکه باید تنها به احساسات متناظر با آنها توجه کرد. چون افکار بسیار متنوع هستند و ما را در چرخه بی انتهای دیگری به دام می اندازد. فکر، فکر تولید میکند اما احساسات به این شکل نیستند چون اطلاعات نیستند بلکه موجی از انرژی هستند. و سرکوب کردن و مهار کردن و فرار کردن از این احساسات است که آنها را تشدید میکند تا جاییکه برای بیرون آمدن از ما و خود را نشان دادن با تفسیر پدیده ها و اتفاقات به عنوان افکار متناظر با این احساسات بر شدت خود می افزایند و احساسات غالب ما را در زندگی شکل می دهند.
درست مثل یک سوپاپ اطمینان که مانع انفجار و انهدام درونی ما میشود.
این تئوری پیشنهاد میکند که به جای پرداختن به باورها و افکار تنها کافیست تا با برداشتن برچسب درست و غلط و هر برچسب دارای قطبیت دیگری اجازه داد تا این احساسات مشاهده شوند، تجربه شوند و سپس رها شوند. تا از انباشته شدن در حافظه ی هیجانات یا همان غده آمیگدال مغز آزاد شوند.
در واقع این افکار نیستند که باعث آزار ما میشوند، انسان میتواند در مورد هر چیزی نظر و فکری داشته باشند و این هیچ ایرادی ندارد بلکه آنچه انسان را آزار میدهد و آن انسان آزار دیده به آزار دیگری روی بیاورد، احساسات هستند، باز هم نه خود احساسات بلکه سرکوب کردن و فرار کردن از آن احساسات است که باعث واکنشگری میشود.
پس ما اگر یاد بگیریم احساسات خود را به درستی تشخیص دهیم، مشاهده کنیم و برچسب های دارای قطبیت را از روی آنها برداریم در واقع حافظه هیجانات را پاکسازی و جارو میکنیم.
گام اول تشخیص آن احساس است. ما انقدر از احساسات فرا کرده ایم که نهایتا میتوانیم بگوییم احساس بد یا خوبی داریم یا گاهی احساسات را با افکار اشتباه میگیریم، مثلا میگوییم من احساس میکنم به من توهین کردی. در حالیکه این یک فکر است و احساس آن میتواند احساس خشم، غم یا حتی ترس باشد.
سرخپوستان بومی رسم جالبی داشتند. وقتی فردی از آنها دچار درد و رنج میشد به جای آنکه به او بگویند: غم آخرت باشد، به او میگفتند: امیدوارم درد و رنجت به تمامی درک و تجربه شود.
و همین آرزو را برای شادی همدیگر هم داشتند.
سوالی که ممکن است مطرح شود این است که اگر قرار باشد همه احساسات نامطلوبشان را تجربه کند که سنگ روی سنگ بند نمیشود. دکتر هاکینز عبارت جالبی را به کار میبرد. او انسان را دارای دو بخش به نام های خودِ کوچکتر و خودِ بزرگتر میداند. خود کوچکتر همان نفس، ایگو، قسمت تحلیلگر مغز یا همان سیستم حفظ بقای انسان میداند. این سیستم برای اینکه بداند از چه چیزی یا چه کسی باید محافظت کند باید شخص را به عنوان یک فرد مجزا از دیگران تشخیص بدهد و بشناسد. و برای اینکار باید معیاری برای این شناخت داشته باشد که همانطور که در اپیزود قبل به آن پرداختیم از شناختی که دیگران از ما دارند به دست می آید. هرجوری که دیگران ما را توصیف کنند ذهن همان را به ما نسبت میدهد و تمام عمر در تلاش برای حفظ این هویت ساختگی است.
خودِ بزرگتر بر عکس خود کوچکتر شخصیت مجزایی برای خود قایل نیست. چون شکل و فرمی ندارد که بخواهد از آن محافظت شود و برای خود مرگ و نیستی ای قایل نیست. چرا که مرگ و نیستی تنها برای ذرات و اجرام و اشکال و فرمها صادق است. این خود بزرگتر فضای تهی بین ذرات و اشکال و فرمها و فکرها و احساسات هستند. در اپیزود ششم از فصل اول رادیو فرکتال به آن پرداختیم که از اینجا میتوانید بشنوید.
تفاوت نیروی force و power در همین است. نیروی force در جدول سطوح آگاهی دکتر هاکینز تولیدات ایگو یا همان خود کوچکتر است و نیروی power تولیدات خود بزرگتر.
وقتی ما خود را تنها محدود به این قسمت یعنی خود کوچکتر میکنیم در واقع مثل یک ربات هستیم نه انسان.
ما با مشاهده ی احساسات سرکوب شده تنها آگاهیم به اینکه این تولیدات خود کوچکتر هستند و تمام من نیستند. تنها کافیست بدون اینکه جدی گرفته شوند مشاهده و رها شوند. آن نیروی مشاهده گر همان خود بزرگتر است. و تمرینهای مدیتیشن و مراقبه به همین منظور هستند.
در این تکاپوی بی وقفه و زیبا برای انسان شدن قدم اول شناخت دقیق این احساسات بدون برچسب منفی و مثبت و خود و بد و درست و غلط است و بعد هنر صلح و آشتی با این احساسات و متحول کردنشان به نیروی خلاقیت و عشق و یگانگی.
بمیرید، بمیرید و ازین مرگ مترسید
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
نسخه صوتی این اپیزود را میتوانید از اینجا بشنوید.