درود و احترام،
من نعنا مشایخی هستم و از صمیم قلب از شما سپاسگزارم که همراه رادیو فرکتال هستید. این اپیزود دوازدهم، قسمت دوم و پایانی موضوع «جبر و اختیار» در فصل دوم «در تکاپوی انسان شدن» است.
همانطور که در اپیزود قبلی اشاره کردم، موضوع جبر و اختیار شاید از نخستین لحظهای که بشر به خودآگاهی رسید، ذهن او را به خود مشغول کرده باشد: آیا این کار را با جبر انجام میدهم یا با اختیار؟
چند پرسش اساسی بیپاسخ ماند که در این اپیزود به آنها میپردازیم.
پرسش اول
اگر برای هیچ انسانی اختیاری در انجام اعمالش قائل نباشیم، تکلیف مجرمان و جنایتکاران چه میشود؟ آیا پذیرش اینکه آنها در کارهایشان اختیاری نداشتند، به معنای تبرئهی کامل آنها از جرم است؟
یکی از بهترین راههای مواجهه با موضوعات پیچیدهی انسانی این است که الگویی مشابه آن را در طبیعت بیابیم؛ جایی که ذهن، سوگیریها، تعصبات و باورها دخالت نمیکنند و همه چیز عریان و شفاف است.
در طبیعت، موجوداتی بسیار خطرناک برای انسان وجود دارند؛ مثلاً عقرب. عقرب با نیش خود میتواند انسان را بکشد، اما ما میدانیم که عقرب هیچ اراده یا اختیاری در این کار ندارد؛ این اقتضای ماهیت اوست. حالا ما با عقرب چه میکنیم؟ آیا همهی انسانها متحد میشویم و جنگ جهانی علیه عقربها به راه میاندازیم؟ آیا همهی عقربهای کرهی زمین را نابود میکنیم؟ خیر. ما صرفاً خودمان را محافظت میکنیم، فاصله میگیریم، زیستگاه خود را از او جدا میکنیم. ما به عقرب اجازه نمیدهیم وارد خانه یا اتاق خوابمان شود، حتی اگر او «گناهی» نداشته باشد.
در اینجا عقرب مقصر نیست، اما مسئول است؛ مسئول ماهیت وجودیاش و رفتاری که نیش زدن است. همین مسئولیت باعث میشود جایگاه متفاوتی در اکوسیستم و نسبت به انسان داشته باشد.
حالا به جوامع انسانی بازگردیم. اگر انسان را موجودی فاقد اختیار در انجام اعمالش بدانیم، مفهوم «تقصیر» به «مسئولیت» تبدیل میشود. کسی مقصر نیست، اما مسئول است. وقتی یک جنایتکار جنایتی انجام میدهد که حاصل ساختار عصبی، ژنتیک و تجربیات اوست، مسئول است و ما او را از جامعه جدا میکنیم (مثلاً زندان یا اقدامات تأمینی). دیدگاه ما دیگر او را موجودی «پلید» نمیبیند؛ خشم و نفرت جای خود را به پذیرش و خرد میدهد. ما نه از روی انتقام، بلکه برای حفاظت از خود و جامعه فاصله میگیریم.
خشونت و خشم به پذیرش و خرد تبدیل میشود.
پرسش دوم
تفاوت جبرگرایی با «محکوم بودن به یک سرنوشت از پیش تعیینشده» چیست؟
برای پاسخ، باید ببینیم آیا انسان در طول زندگیاش جایی قدرت «پیچاندن فرمان» دارد یا نه. در اپیزود قبلی گفتیم جهان علیتی است؛ هیچ پدیدهای تکعلتی نیست و رفتار هر یک از ما وابسته به حافظه و ساختار عصبیمان است. اما در همهی این استدلالها یک پیشفرض بدیهی و قطعی وجود دارد: زمان.
ما اتفاقات را روی خط زمان پشت سر هم میچینیم و به آن میگوییم علیت. گذشته و حافظه را لحاظ میکنیم که خودشان توالی زمانیاند. اما آیا زمان واقعاً قطعی، مطلق و پیشفرض ثابت است؟
در سطح روزمره بله، اما همانطور که در اپیزود دوم این فصل به تفصیل گفتیم، زمان یکی از بزرگترین زندانبانهای ماست. زمان نسبی است و تنها ذهن انسان آن را درک میکند.
اگر زمان را از جایگاه پیشفرض بدیهی خارج کنیم، نتیجه این میشود:
در سطح ذهنی و تا زمانی که ذهن در قالب یک ربات محبوس در زمان عمل میکند، انسان هیچ ارادهای ندارد و همه چیز خودبهخود رخ میدهد.
حالا بیایید با زمان بازی کنیم. تمام مثالهایمان دربارهی رفتارها و رویدادهایی بود که با حواس پنجگانه قابل درکاند، اما ما تنها بخش بسیار ناچیزی از رویدادهای جهان را ادراک میکنیم.
اگر چرخ سهپرهای را آنقدر سریع بچرخانیم که چشم دیگر پرهها را نبیند و فقط یک دایرهی سفید ببیند، آیا چرخش متوقف شده؟ خیر، فقط خارج از مقیاس ادراکی ماست. اگر هزار سال به یک کوه خیره شویم، شاید هیچ رویدادی نبینیم، اما در مقیاس زیراتمی، میلیاردها رویداد در هر لحظه در جریان است که در مقیاس بزرگتر به آتشفشان یا فرسایش منجر میشود.
وقتی زمان را تا آنهای بسیار ریز کوچک کنیم، در هر لحظه میلیاردها میلیارد رویداد در مقیاسهای متفاوت رخ میدهد. آیا در آن مقیاسها موجود هوشمندی با اختیار وجود دارد یا نه؟
من دستم را بالا میبرم. طبق بررسیهای قبلی، این کار را با اختیار انجام نمیدهم؛ سیستم عصبیام تصمیم را گرفته و پس از عمل، احساس فاعلیت به من دست میدهد. حالا از مقیاس انسان خارج شویم و به درون یک نورون، سپس به اتمها و سپس به مقیاس زیراتمی برویم. فیزیک کوانتومی میگوید آنجا چیزی جز میدان انرژی نیست؛ ذراتی که مدام ظاهر و ناپدید میشوند.
آیا آن میدان انرژی اختیار دارد؟ آیا نیرویی که در آغاز آفرینش، خودش را به شکلها و فرمهای گوناگون منکسر کرد، با اختیار این کار را کرد یا جبری پیش از آن وجود داشت در حالی که هنوز چیزی نبود که او را مجبور کند؟
اگر بعد زمان (که ذهن آن را درک میکند) را حذف کنیم، در هر لحظه هم مختاریم و هم مجبور؛ اما در ابعاد و مقیاسهای متفاوت.
جبر، فرزند زمان است. بدون زمان، جبری هم وجود ندارد.
پرسش نهایی
اگر در گذشته و آینده نباشیم و در لحظهی حال حضور داشته باشیم، چه میشود؟ آیا اختیار پیدا میکنیم؟
روپرت اسپایرا در کتاب «صمیمیت تجربه» میگوید: اگر به تمام تجربیات زندگیتان دقیق نگاه کنید، تنها چیزی که همیشه ثابت بوده و باعث شده تجربه، «تجربه» شود، آگاهی شماست. آگاهی، تنها عنصر همیشگی و تغییرناپذیر در همهی لحظات زندگی ماست.
عرفا و روشنبینان این آگاهی را پیش از افتادن در دام قضاوتها و افکار، آگاهی خالص و ناب مینامند؛ آگاهیای که وجود ما به آن وابسته است. این آگاهی بلافاصله توسط افکار، ترجیحات و احساسات پوشیده میشود و در دام زمان میافتد.
وقتی درختی را میبینم، در چند لحظهی اول فقط از آن آگاهم. سپس فکر میآید: «درخت سرو است… شبیه باغ ارم… چه خاطرهی خوبی/بدی…» و از همان لحظه در اسارت زمان و جبر میافتم.
اما اگر در همان لحظات اولیه، نه تنها از درخت، بلکه از افکار و احساساتی که پس از آن میآیند نیز بهعنوان ابژه آگاه باشم؛ اگر آگاهیام با افکار و احساسات یکی نشود و فقط ناظر آنها بماند، دیگر در دام زمان نمیافتم.
در این حالت، جایگاه ادراک تغییر میکند. جبر که ایجاب میکرد «دیگه به این پارک نیایم»، رنگ میبازد.
تا زمانی که جایگاه ادراک ما محدود به ذهن، حافظه و زمان باشد، در جبر هستیم. اما وقتی جایگاه ادراک، آگاهی بیزمان و ناظر بر افکار شود، میتواند دستورات رباتیک ذهن را لغو کند و به جای واکنش، فقط حضور داشته باشد.
مثال: با دوستی روبهرو میشوم. در لحظهی اول فقط از حضور او آگاهم. سپس حافظه فعال میشود: «دفعهی پیش بیمعرفتی کرد… امروز تحویلش نگیر و کنایه بزن». در حالت رباتیک، دقیقاً همین کار را میکنم. اما اگر در جایگاه آگاهی خالص بمانم و این افکار را فقط مشاهده کنم، رفتار و گفتار جبری از من سر نمیزند.
در سنت شرق باستان به این حالت «بیعملی» (Wu Wei در تائو) میگویند؛ نه به معنای بیحرکتی، بلکه به معنای عمل خودانگیخته و هماهنگ با جریان هستی. تائوتچینگ میگوید: «بیعملی را بیازمایید و همه چیز در جای خود قرار میگیرد».
کارما در اصل به اعمالی گفته میشد که از بخش رباتیک انسان و بدون حضور آگاهی ناظر سر میزد؛ اعمالی که با هارمونی کیهانی هماهنگ نبودند و بنابراین نیروی متضادی برای بازگرداندن تعادل ایجاد میکردند. وقتی در لحظهی حال و در جایگاه آگاهی خالص باشیم، دیگر کارما تولید نمیکنیم.
شاید اختیار ما نه در «عمل کردن»، که در «عمل نکردن» باشد؛ در لغو دستورات رباتیک ذهن، در نگفتن حرفهایی که همیشه میزدیم، در انجام ندادن کارهایی که همیشه انجام میدادیم.
انسان همزمان هم مجبور است و هم مختار:
وقتی در جایگاه «منِ ذهنی» (ایگو) زندگی میکند → در جبر است.
وقتی در جایگاه آگاهی بیشکل و بیفرمی قرار میگیرد که همهی شکلها و فرمها (از کهکشانها تا اتمها) از آن نشأت گرفتهاند → مختار است؛ مختار برای تولید نکردن کارما، مختار برای تغییر جایگاه ادراکی.
و این پاسخ تفاوت جبرگرایی و سرنوشت از پیش تعیینشده است:
هر لحظه که جایگاه ادراکیمان را از ذهن به آگاهی خالص تغییر دهیم، سرنوشت را تغییر میدهیم؛ چون هر عملی که از ذهن سر بزند در زنجیرهی علیت آینده نقش دارد و هر عملی که در نور آگاهی به کارما تبدیل نشود، مسیر رویدادهای پیش رو را دگرگون میکند.
آن آگاهی بیشکل همهجا هست، همیشه هست. هر کس از «منِ ذهنی» و منیت خود فراتر رود، همچون کنار زدن پردهی پنجره است تا نور وارد شود و از طریق جسم و ذهن او زندگی جریان یابد.
به قول حافظ:
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز




