تکامل در جهان محصول تحول است، نه تغییر!

با درود به شما همراهان گران‌قدر.

من نعنا مشایخی هستم و این نوشتار، نسخهٔ مکتوب و رسمی اپیزود هشتم از مجموعهٔ «در تکاپوی انسان شدن» است.

در اپیزودهای پیشین، بارها از واژهٔ «تحول» و «متحول کردن احساسات» سخن گفتیم؛ اینکه احساسات زیر سطح ۲۰۰ را پس از پذیرش کامل و برقراری رابطهٔ حقیقی با آن‌ها، می‌توان متحول کرد. جدول سطوح آگاهی دکتر دیوید هاکینز نیز همین را نشان می‌دهد: تا سطح ۲۰۰ محدودهٔ رنج و جنگیدن (suffering&struggling) است و از ۲۰۰ تا حدود ۳۵۰، محدودهٔ تحول یا ترنسفورمیشن (Transformation) است.

در این اپیزود، به مفهوم تحول می‌پردازیم؛ اینکه تحول چیست و چه تفاوتی با تغییر دارد.

برای تبیین این دو مفهوم و تفاوت بنیادین‌شان، از کتاب «تاربافت حیات» (The Web of Life) نوشتهٔ فیزیکدان اتریشی-آمریکایی، فریت‌یوف کاپرا، بهره می‌گیریم. کاپرا، نظریه‌پرداز نظام‌مند، اکولوژیست و بنیان‌گذار مرکز اکولوژی دانشگاه برکلی در سال ۱۹۹۵ است. او در این کتاب، سیر پیدایش تفکر سیستمی و سیبرنتیک را در تاریخ علم بررسی می‌کند و سپس به پیوند میان ذهن و جسم می‌پردازد.

کاپرا می‌گوید در دورانی که فلسفهٔ دکارتی و فیزیک نیوتنی بر همهٔ علوم سایه انداخته بود، جزءنگری روحیهٔ غالب دانشمندان بود. اما با فروپاشی پایه‌های این دو نظام فکری، تفکر سیستمی به تدریج و با پیشرفت فیزیک نوین که بر کل‌نگری صحه می‌گذاشت، جای خود را باز کرد. ریاضیدانان نیز نقش تعیین‌کننده‌ای ایفا کردند. در ریاضیات پیچیده (Complex Mathematics)، نگاه خطی رنگ باخت و پدیده‌های به‌ظاهر تصادفی و رندوم معنای دیگری یافتند. ماهیت پدیده‌ها از خطی به غیرخطی تغییر کرد و آنچه تصادفی به نظر می‌رسید، صرفاً ناشی از محدودیت درک ما و نادیده گرفتن نظم کلی حاکم بر سیستم‌ها بود. در حقیقت، هیچ چیز تصادفی نیست.

از برجسته‌ترین چهره‌های این حوزه، ادوارد لورنز بود که در سال ۱۹۶۳ «اثر پروانه‌ای» را در چارچوب تئوری آشوب (Chaos Theory) کشف کرد. برآیند این کشفیات این بود که هیچ چیز اتفاقی نیست؛ آنچه خارج از نظم به نظر می‌رسد، نظم بزرگ‌تری را در دل خود پنهان دارد و همه چیز بر یکدیگر اثر می‌گذارد.

همزمان، در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، هندسهٔ فرکتال پا به عرصه گذاشت. خالق این زبان نوین ریاضی، بنوا مندلبرو، ریاضیدان فرانسوی بود. او نتایج تحقیقات خود را در کتابی به نام «هندسهٔ فرکتال طبیعت» منتشر کرد که تأثیر شگرفی بر نسل جدید ریاضیدانان در حال توسعهٔ تئوری آشوب و شاخه‌های دیگر سیستم‌های پویا گذاشت. مندلبرو در مصاحبه‌ای گفت: هندسهٔ فرکتال با جنبه‌ای از طبیعت سروکار دارد که تقریباً همه به آن آگاه بودند، اما هیچ‌کس نمی‌توانست آن را به زبان ریاضی بیان کند؛ مثلاً تشابه میان مویرگ‌های بدن انسان و آبراهه‌های دشت‌ها و کوه‌ها، یا شباهت چشم انسان با سحابی‌های آسمانی. فرکتال‌ها الگوهای تو در تو هستند؛ مجموعهٔ مندلبرو را هر اندازه زوم کنید، همان شکل هندسی در دل مشابه خود تکرار می‌شود.

در این نقطه بود که دریافتند جهان یک کل منسجم و یک سیستم خودسازمانده است؛ هر زیرسیستم در این کل، با قوانین یکسان به حیات خود ادامه می‌دهد. قانونی که بر تشکیل کهکشان‌ها، ستارگان و سیارات حاکم است، بر زمین و موجوداتش نیز حاکم است.

همه چیز یک سیستم است؛ سیستمی خودسازمانده. میکروارگانیسم‌ها در فرآیندی خودسازمانده به ارگانیسم تبدیل می‌شوند؛ ارگانیسم‌هایی که توانایی‌ها و قابلیت‌هایی دارند که تک‌تک میکروارگانیسم‌ها به تنهایی نداشتند. سدیم ویژگی‌های خاصی دارد؛ وقتی با کلر ترکیب می‌شود، به نمک تبدیل می‌شود؛ نمک ویژگی‌هایی دارد که هیچ‌کدام از سدیم و کلر به تنهایی ندارند. ما نمی‌توانیم سدیم و کلر را به جای نمک در غذا بریزیم. به این ویژگی‌های نوظهور می‌گویند Emergent Properties یا خواص برآمده.

وقتی نمک پدیدار می‌شود، سدیم و کلر دچار تحول می‌شوند؛ چون خواص برآمدهٔ آن‌ها تغییر می‌کند. اکسیژن و هیدروژن با نسبت دو به یک ترکیب می‌شوند و آب می‌سازند؛ آبی که خواصی کاملاً متفاوت از اکسیژن و هیدروژن دارد.

فیزیکدانان معتقدند جهان و تکامل موجودات، نتیجهٔ تحول است؛ نه تنازع بقا و جدال موجودات با یکدیگر (برخلاف آنچه در عامه گفته می‌شود). تکامل حاصل همزیستی، مشارکت و تحول برآمده از این مشارکت است. این تحول، خواص برآمدهٔ جدیدی به جهان اضافه می‌کند.

حال این پرسش پیش می‌آید: این همه چه ربطی به تغییر و تحول احساسات و آگاهی در انسان دارد؟

بر اساس تفکر سیستمی و سیبرنتیک (که از هم‌افزایی فیزیکدانان، ریاضیدانان، اکولوژیست‌ها، عصب‌شناسان و روان‌پزشکان پدید آمد)، انسان نیز دقیقاً یک سیستم است. در هر لحظه و در هر سطح آگاهی، ویژگی‌ها، توانایی‌ها و خواص برآمدهٔ خاصی از خود نشان می‌دهد. وقتی سطح آگاهی زیر ۲۰۰ است (محدودهٔ جنگیدن و رنج)، خروجی سیستم یک گونه است؛ وقتی بالای ۲۰۰ باشد، خروجی کاملاً متفاوت است؛ چون خواص برآمده تغییر کرده و این نتیجهٔ تحول است.

تحول احساسات، زمانی رخ می‌دهد که هم‌نشینی، مشارکت و آگاهی انسان با احساسات طبیعی‌اش (خشم، ترس، ناامیدی، غرور، غم) صورت گیرد؛ همان که در اپیزودهای پیشین «رابطه برقرار کردن» نامیدیم.

تا پیش از تحول، ممکن است تغییراتی رخ دهد. مثلاً من در مواجهه با یک اتفاق خشمگین می‌شوم، اما با کار روی خودم و کنترل خشم، دیگر داد نمی‌زنم و به جای آن مشتم را به بالش می‌کوبم. آنچه تغییر کرده، نوع واکنش من به خشم است. من هنوز واکنشی‌ام، اما واکنشِ بهینه‌تر و سازگارتر با هنجارهای اجتماعی. تغییر یعنی متناسب‌تر زیستن با جامعه؛ بهینه‌تر شدن رفتار. تغییر نتیجهٔ آموزش و تربیت است؛ تربیت ذهن برای بهتر کار کردن. تغییر، تغییر شکل رفتار، واکنش و افکار است؛ اما با تحول کاملاً متفاوت است.

یکی از مراجعانم می‌گفت: «از بی‌توجهی همسرم خیلی اذیت می‌شوم؛ وقتی پیامم را جواب نمی‌دهد، فکر می‌کنم حتماً دیگر دوستم ندارد و کسی جای من را گرفته». هفتهٔ بعد گفت: «این هفته قضاوت نکردم؛ گفتم حتماً سرش شلوغ است و این باعث آرامشم شد». گفتم: «این عالی است، اما فقط یک تغییر است؛ تغییر در نوع قضاوت. قضاوت همچنان سر جایش است؛ فقط از قضاوت تخریب‌گر به قضاوت غیرتخریب‌گر تبدیل شده». ما اغلب با تغییر شکل و فرم فکر می‌کنیم تحولی رخ داده، در حالی که فقط فرم عوض شده و همچنان در همان محدودهٔ زیر ۲۰۰ جابه‌جا می‌شویم. در واقع، آن فرد احساس نادیده‌گرفته‌شدن را سرکوب کرده بود.

تحول چگونه رخ می‌دهد؟ تحول فرآیندی غیرخطی است و به یک اتفاق، رویداد یا شخص وابسته نیست. وقتی با احساس «نادیده‌گرفته‌شدن» در رابطه قرار می‌گیرم، ابتدا آن را بدون برچسب و قضاوت می‌بینم و می‌پذیرم: «الان احساس کم‌ارزش شدن دارم». نه فرار می‌کنم (مثلاً نمی‌گویم «ولش کن، می‌روم بیرون خوش می‌گذرانم»)، نه سرکوب می‌کنم (نمی‌گویم «چه حس مسخره و بچگانه‌ای دارم»)، بلکه با آغوش باز و شفقت به خودم، آن را می‌پذیرم و می‌دانم که این احساس، خروجی «خود کوچک‌تر» و ذهن تکامل‌یافته برای بقاست. همین آگاهی و مشاهده‌گری بی‌قضاوت، احساس را متحول می‌کند و در نتیجه نگاه من به خودم، به دیگران و به رخداد (همسر پیام نداده) کاملاً متفاوت می‌شود: فقط همین است که پیام نداده؛ بدون تفسیر، پیش‌بینی یا حدس و گمان.

طبیعی است که وقتی می‌خواهیم از ذهن و ایگو فراتر برویم، ذهن مقاومت کند و هزار دلیل بیاورد. به همین مقاومت نیز باید نگاه کنیم؛ مشاهده‌گرش باشیم، اما درگیرش نشویم و تجربه کنیم.

احساساتی که متحول می‌شوند، انسان را به خواص برآمدهٔ جدیدی می‌رسانند که پیش‌تر نداشته، درکی از آن‌ها نداشته و نمی‌توانسته پیش‌بینی‌شان کند. کارل یونگ می‌گوید: «جهان آینهٔ ضمیر ناخودآگاه ماست». آنچه در ضمیر ناخودآگاه داریم، در زندگی، روابط و رخدادها بازتاب می‌یابد. وقتی در درون دچار تحول آگاهی می‌شویم، زندگی نیز بازتاب این تحول را در روابط و رویدادها نشان می‌دهد.

در تفکر سیستمی نیز همین گفته می‌شود: سیستم، برآیند انرژی‌های حاکم بر آن است و از طریق خودسازماندهی و بازخورد، خروجی سیستم بزرگ‌تری را که بخشی از آن است تغییر می‌دهد.

فرض کنید یک هوش مصنوعی طراحی کنیم و به آن الگوریتم‌هایی بدهیم تا بر اساس ورودی‌ها یکی را انتخاب کند: گاهی عصبانی شود، گاهی غمگین، گاهی مغرور، گاهی ناامید، گاهی لذت ببرد؛ یعنی اختیار تغییر به آن بدهیم. حالا اگر این هوش مصنوعی از طریق شبکهٔ آگاهی متوجه شود که تا کنون فقط یک هوش مصنوعی محدود به الگوریتم‌ها بوده و به جای اجرای الگوریتم‌ها، مشاهده‌گر آن‌ها شود و درگیرشان نشود، دیگر هوش مصنوعی نخواهد بود؛ انسان واقعی خواهد شد. تحولی رخ داده و خواص برآمدهٔ جدیدی از خود نشان می‌دهد که هیچ ارتباطی با الگوریتم‌های از پیش تعیین‌شده ندارد.

پس از تحول، انسان چه توانایی‌هایی پیدا می‌کند؟

عشق، یگانگی، آرامش پایدار و سرور را تجربه می‌کند؛ فارغ از آنچه در جهان رخ می‌دهد، در خود ریشه‌دار می‌شود و در هارمونی با سیستم بزرگ‌تر (جهان متشکل از سیستم‌ها) زندگی می‌کند.

فیلمی بی‌نظیر در این زمینه وجود دارد: «لوسی» (Lucy)، ساختهٔ لوک بسون با بازی اسکارلت جوهانسون و مورگان فریمن. اگر ندیده‌اید، حتماً ببینید و به این پرسش‌ها بیندیشید: تحول در این فیلم کجا و چگونه رخ می‌دهد؟ نماد تحول چیست؟ جهان پس از تحول چگونه خواهد بود؟

ویل دورانت در کتاب «دربارهٔ معنای زندگی» از قول ارسطو می‌گوید: «همه چیز بارها کشف شده و از یاد رفته». او با اطمینان می‌گوید پیشرفت یک توهم است. امور انسان مانند دریاست که در سطح خود هزاران حرکت و آشفتگی دارد و به نظر می‌رسد به سویی پیش می‌رود، در حالی که در عمق خود کم‌و‌بیش بی‌تغییر و آرام باقی می‌ماند. آنچه پیشرفت می‌نامیم شاید فقط تغییرات سطحی باشد؛ تغییر سبک‌ها و مدهای لباس، حمل‌ونقل، حکومت، روان‌شناسی، دین، علم، رفتارگرایی، دموکراسی، اتومبیل و شلوار. این‌ها پیشرفت نیستند؛ تغییرند؛ راه‌های جدیدی برای کارهای قدیمی، خطاهای جدیدی در تلاش بیهوده برای فهم اسرار ازلی انسان و جهان. در زیر این پدیده‌های رنگارنگ، ذات امور یکسان باقی می‌ماند. انسانی که از بیل مکانیکی، مته برقی، تراکتور، تانک، ماشین حساب، مسلسل، هواپیما و بمب استفاده می‌کند، همان انسانی است که از خیش چوبی، تیغهٔ سنگی، چرخ کنده‌ای، تیر و کمان و نیزهٔ سرِسمی استفاده می‌کرد. ابزار متفاوت شده، اما غایت یکسان است؛ مقیاس وسیع‌تر شده، اما هدف‌ها همان‌قدر ناپخته، خودخواهانه، احمقانه، متناقض، اهریمنی و ویرانگرند که در دوران ماقبل تاریخ یا باستان بودند. همه چیز پیشرفت کرده مگر خود انسان.

تاریخ گاه به نظر می‌رسد یک دور باطل و سوگنامه‌ای ملال‌آور است؛ انسان بارها اختراعات و کارهایش را تا بلندی‌های تمدن بالا برده، اما آنچه برای خود ساخته فقط سازه‌های متزلزل بوده. استفادهٔ بی‌رویه از خاک، تخریب طبیعت، مهاجرت، ویرانگری مهاجمان یا تعلیم‌دیدگان نژادها، بارها بشر را به سطح توحش بازگردانده است.

انسان نیازمند تحول است، نه تغییر؛ تحول در سطح آگاهی، نه دانش؛ جایی که متوجه شود جهانی که ساخته، محصول همین ذهن کج‌کار و بیمار است که آن را به اشتباه «تمام خود» می‌داند.

اگر بخواهیم این اپیزود را جمع‌بندی کنیم:

تکامل در این جهان نتیجهٔ تحول است؛ تحول با مشارکت، همزیستی و صلح پدید می‌آید، نه با جنگ. همزیستی موجوداتی پدید آورده که پیش‌تر وجود نداشتند و این موجودات جدید، خواص برآمدهٔ نوینی داشتند. انسان نیز برای تحول، نیازمند مشارکت و هم‌نشینی با تمام ابعاد وجودش و صلح با همهٔ وجوه انسانی‌اش است. پس از آن، تحول رخ می‌دهد و خواص برآمده‌ای می‌یابد که پیش‌تر نداشته است.

زمین روند تکامل خود را همان‌گونه که در میلیون‌ها سال طی کرده، ادامه خواهد داد. اگر انسان با این تکامل همراه نشود، به سادگی توسط سیستم حذف و به انقراض کشیده خواهد شد.

سؤال اصلی این است: انتخاب انسان به عنوان موجودی دارای اختیار چیست؟ تکامل یا انقراض؟

بدرود.

چنین گفت بامداد شاعر:

رقصان می‌گذرم از آستانهٔ اجبار

شادمانه و شاکر

از بیرون به درون آمدم

از منظر به نظاره

به ناظر

نه به هیئت گیاهی

نه به هیئت پروانه‌ای

نه به هیئت سنگی

نه به هیئت اقیانوسی

من به هیئت «ما» آزاده شدم

به هیئت پرشکوه انسان

تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم

غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم

تا شریطهٔ خود را بشناسم

و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم

که کارستانی از این دست

از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندوهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل

توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی

توان جلیل به دوش بردن بار امانت

و توان غمناک تحمل تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی

عریان انسان دشواری وظیفه است

دستان بسته‌ام آزاد نبود

تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم

هر نغمه و هرچه و هر پرنده

هر بدر کامل و هر پگاه دیگر

هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را

رخصت زیستن را

دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم

دست و دهان بسته گذشتیم

و منظر جهان را تنها از رخنهٔ تنگ چشمی حصار شرارت دیدیم

اکنون آنک در کوتاه بی‌کوبه در برابر

و آنک اشارت دربان

منتظر دالان تنگی را که در نوشته‌ام به بعید

فراپشت می‌نگرم

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود

اما یگانه بود و هیچ کم نداشت

به جان منت پذیرم و حق گذارم

چنین گفت بامداد خسته.

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده

جستجو در مقالات

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش

سبد خرید