در فصل اول بیشتر به مباحث پایهای فیزیک پرداختیم و خیلی کم ورود کردیم به اینکه فیزیک چه نقشی میتواند در زندگی روزمرهی ما داشته باشد. اما در این فصل همانطور که از اسمش پیداست بیشتر به این میپردازیم که این مباحث چطور اصلا در زندگی روزمره و در کنترل زندگی میتواند تاثیرگذار باشد.
برای این فصل بیشتر میرویم سراغ کتابهای دکتر دیوید آر هاکینز که در ایران کمتر شناخته شده است ولی در اروپاوامریکا خیلی روی تحقیقاتی که او کرده تحقیقات مجددی انجام شده، خیلی از تحقیقات او برای کارهای دیگر و برای تحقیقات دیگر استفاده شده است. با توجه به اینکه میخواهیم از کتابهای دکتر هاکینز استفاده کنیم شرح مختصری از داستان زندگی او داشته باشیم و اینجا لازم است که از یک دانشمند دیگر هم اسم ببریم به اسم اپنهایمر که نقش خیلی بزرگی در شکل گیری تحقیقات دکتر هاکینز داشته است.
رابرت اوپنهایمر یکی از فیزیکدانهای خیلی بزرگ تاریخ در زمینهی فیزیک هستهای و فیزیک اتمی بوده است و تئوریهای خیلی زیادی ارائه داده است و خیلی نقش تاثیرگذاری در پیشرفت فیزیک داشته. او در زمان جنگ جهانی دوم رییس آزمایشگاهی بود که روی جنگافزارهای هستهای کار میکردند. او نقش پررنگی در پروژهی منهتن داشت که باعث ساخته شدن اولین بمب اتمی شد. برای همین لقب پدر بمب اتم را به رابرت اوپنهایمر دادند. او زمانی که آزمایش ترینیتی در نیومکزیکو برای انفجار اولین بمب اتمی در سال 1945 اجرا می شد حضور داشت و مشاهدهگر این انفجاربود. او خودش بعدا گفت که زمان این انفجار به یاد قطعهای از گیتا افتادم که میگفت خود مرگ شدم ویرانگر دنیاها.
بعد از این اتفاق یعنی بعد از اینکه اولین بمب اتمی با موفقیت منفجر شد اپنهایمر از اینکه انقدر در کشتار مردم نقش داشته و علمش در این زمینه استفاده شده پشیمان میشود و زمانی که حکم ریاست انجمن انرژی اتمی آمریکا را به عهده میگیرد تمام تلاشش را میکند تا از گسترش این تکنولوژی جلوگیری کند. او در جایگاههای مختلف و کنفرانسهای مختلف دائما ساز مخالف میزده است. تا جلوی پیشرفت این تکنولوژی را بگیرد. او مخالف بمب هیدروژنی بود و به همین دلیل و به خاطر سنگ اندازی هایش از آن سمت اخراج میشود. او بعدها جایزهی اعادهی حیثیت را از جانافکندی دریافت میکند. خب حالا ارتباطش به دکتر هاکینز چیست؟ دکتر هاکینز ابتدا شیمی خوانده بود، سپس فیزیک میخواند و بعد متوجه میشود که خیلی به فلسفهی علم علاقه دارد. اینکه کشف کند تمام این علوم به چه دردی میخورند و به چه کار انسان می آید. برای همین رشتههای مختلفی را میخواند. شیمی و فیزیک و فلسفه و رشتههایی مثل اقتصاد و عصب شناسی. او سال 1936 به دانشگاه کالیفرنیا می رود و آنجا با اوپنهایمر آشنا میشود. اوپنهایمر آن زمان از استادان دانشکده فیزیک کالیفرنیا بوده است و هاکینز هم برای ادامه تحصیلاتش در رشته فیزیک به آنجا رفته بود. او با اوپنهایمر دوستی نزدیکی پیدامیکند. آنها با همدیگر مباحثات زیادی در مورد اصل عدم قطعیت هایزنبرگ یا تمام تئوریها و مکاشفاتی که نیلز بورارائه داده بود داشتند. هاکینز زندگی اوپنهایمر را از نزدیک میبیند که چطور با وجود هوش خیلی زیادی که داشت و نبوغی که در علم داشت علمش نه تنها به بشر کمکی نکرد بلکه باعث تولید تکنولوژی ای شد که هم میتواند عامل کشته شدن آدمها باشد و هم میتواند یک ابزاربرای قدرتطلبی آدمها، یعنی کسانی میتوانند با استفاده از این بمب اتم و با تهدید کردن آدمهای دیگر به منفعت طلبی و قدرتطلبی خود ادامه بدهند. او به این نتیجه میرسد که علم به تنهایی نمیتواند جهان را تبدیل به جهان بهتری کند بلکه در کنار علم باید حتما آگاهی استفاده از علم هم وجود داشته باشد وگرنه انسان با توجه به تکامل هوشش و با توجه به اینکه هر روز سیستم مغزش پیچیدهتر میشود اگر همراه با آگاهی نشود بر علیه خودش استفاده میشود و خودش و جهان را نابود میکند. بنابراین این دو باید در کنار همدیگر رشد کنند تا انسان تبدیل به یک ربات تخریبگر نشود. همین امر باعث میشود که دکتر هاکینز تمام عمرش و تمام تلاشش را برای شناخت ماهیت آگاهی بگذارد. اینکه چه چیزی میتواند به انسان کمک کند تا درست را از غلط تشخیص بدهد. راه نور را از راه تاریکی تشخیص بدهد و در واقع بتواند همه جا خوب و بد را از همدیگر تفکیک کند و بداند که در چه مسیری باید قدم بگذارد. بنابراین به سراغ اصلیترین سوالی که در فیزیک وجود دارد میرود، اینکه اساسا آگاهی چیست؟ ماهیت آگاهی چیست؟ تحقیقات دکتر هاکینز تماما در جهت درک ماهیت آگاهی است و چگونگی تشخیص آگاهی و اینکه چطور میشود حتی آگاهی یک انسان را اندازه گرفت، زیادش کرد و حتی چطور میشود کمش کرد؟ یعنی چه عواملی باعث کم کردن آگاهی انسانها میشود؟ در واقع راههای سواستفاده کردن از عدم آگاهی را در انسانها مورد تحقیق قرار میدهد. تحقیقات اولیه دکتر هاکینز به یک جدول به نام جدول سطوح آگاهی منجر میشود. برای ارائه این جدول 15 سال تحقیقات مختلف و آزمایشات گوناگونی را انجام میدهد. آزمایشات الکتریکی مغز انسان، آزمایشات کینزولوژی، حرکت شناسی عضلات و غیره. او پی میبرد که ارتباط عمیق و مستقیمی بین تجربه احساسات توسط انسان و میزان انرژی حیاتی او وجود دارد. این جدول تمام احساسات را از رده صفر تا 1000 بر اساس میزان انرژی آنها رده بندی می کند. انرژی حیاتی همان انرژی ای است که تفاوت یک انسان مرده با یک انسان زنده است. آنچه به یک بدن فیزیکی نیروی حیات میدهد.
همانطور که در جدول مشاهده میکنید این سطوح آگاهی از احساس شرم با پایین ترین میزان انرژی شروع میشود و تا سطح هزار با بالاترین میزان انرژی برای روشن ضمیری ادامه میابد. موضوعی که در بررسی این جدول بسیار مهم است این است که این جدول به دو تا نوع انرژی تفکیک میشود یک نیروی force و یک نیروی power. نیروی force احساسات زیر رده 200 هستند و نیروی power احساسات بالای رده 200. در محدوده force انرژیها تخریبگر هستند و در محدوده power انرژیهای تقویت کننده. محدوده زیر 200 جایگاه رنج کشیدن و جنگیدن است. جایگاهی که در حال هرز انرژی هستیم. نکتهی دیگری که برای مطالعهی این جدول مهم است این است که که انرژی حیاتی ما را هر لحظه همان احساسی که در همان لحظه ما خود را باآن یکی میدانیم و در واقع در آن غرق میشویم تعیین میکند. نه آنچه ما میخواهیم تجربه اش کنیم یا یادآوری میکنیم. نه آنچه در گذشته و آینده است. بلکه آنچه در این لحظه در حال تجربه اش هستیم. انرژی حیاتی را ازین به بعد با نام vital force هم بکار میبریم. برای درک این آگاهی یک مثال را با همدیگر بررسی کنیم. تا ببینیم چطور محیط و تفکرات و باورها و اعتقادات ما در میزان انرژی حیاتی ما تاثیرگذار هستند. مثلا فرض کنید که در یک خانواده یک نفر فرزندش را از دست داده است و دارای غم و اندوه خیلی زیادی است و ناامیدی خیلی زیادی را تجربه میکند و در آن غرق شده است. چرا که در ادامه ی این فصل خواهیم دید خود احساسات نیستند که مخرب هستند بلکه نااگاهانه تجربه کردنشان مخرب است. یک نفر دیگر در همان خانواده عروسی دارد و تجربهی امیدواری، شادی و رضایت را دارد. با توجه به اینکه این دو، دو حس متفاوت هستند کسیکه شادی را تجربه میکند در نتیجه انرژی بالاتری دارد. حال ببینیم فرهنگ چطور میتواند روی انتخاب ما برای تجربه احساسی تاثیر بگذارد. فرهنگ ما میگوید باید اویی که عروسی دارد شادی اش را کنار بگذارد یا حداقل پنهان کند و در عوض با کسی که فرزندش را از دست داده همدردی کند. در فرهنگ ما اینکه به کسی که غم دارد بگوییم به خاطر شادی یک دیگری غصه نخور کمتر متداول است. ما هیچگاه نمیگوییم اگر غمت را کنار نگذاری و در عروسی شرکت نکنی آدم بدی هستی بلکه برعکس انتظار داریم شادی را به خاطر غم کنار بگذاریم. ما ناخودآگاه داریم غم و ناامیدی را ارجح میبینیم نسبت به شادی. در واقع اولویت ما غم و ناامیدی میشود. در حالیکه هردو تجربه ی احساسی هستند و کسی که شادی را تجربه میکند هم به همراهی نیاز دارد. در تحقیقات روانشناسی کسی که در حال شادی کردن است به همان میزان همراهی نیاز دارد که کسی که در حال تجربهی غم و درد است. اما چیزی که در فرهنگ ما تزریق شده و در فرهنگ خیلی جاهای دیگر به خصوص در فرهنگهای شرقی که استفاده ی از احساسات خیلی بیشتر اتفاق میفتد این موضوع تزریق شده که ارج و قرب بیشتری برای غم و اندوه قایل باشند.احترام بیشتری برای کسی که در حال تجربهی یک رنج است قایلند و این ارجحیت را با احساسهای متعالی توجیه میکنند . اینکه این رفتار انسانیتر، با شرافت تر و مهربانانه تر است. دکتر هاکینز معتقد است که برای پایین نگه داشتن میزان انرژی حیاتی یک جامعه و سپس کنترل کردنشان بهترین روش این است که آنها را در احساسات زیر رده 200 غرق کنند و در محدوده force نگه دارند. و برای اینکار باید کاری کنند تا انتخاب خود جامعه این احساسات باشد و اینکار را با فرهنگ و تزریق اعتقادات انجام میدهند. اینکه تلقین کنند رنج و غم خوب است و شریف. چرا که جامعه ای در محدوده power باشد دیگر قابل کنترل کردن نیست و دیگر قدرت طلبی نمیتواند حاکم بر جامعه باشد.
در اپیزودهای بعدی به چگونگی درگیر شدن انسان در رده زیر 200 یعنی رنج کشیدن و جنگیدن میپردازیم و به شکل موردی به هرکدام از این سطوح آگاهی خواهیم پرداخت. همراه ما باشید.
این اپیزود را اینجا بشنوید.