معنای زندگی چیست؟

معنای زندگی؛ آیا واقعاً باید آن را «پیدا» کنیم؟

 

یکی از قدیمی‌ترین پرسش‌های بشر این است: «معنای زندگی چیست؟»  

گاهی به شکل «آمدنم بهر چه بود؟»، گاهی «زنده بودنم برای چیست؟» و گاهی هم به صورت خام و بی‌پرده: «که چی؟»

 

ما معمولاً فکر می‌کنیم اگر جواب این سؤال را پیدا کنیم، دیگر همه‌چیز سر جایش می‌نشیند؛ اضطراب کم می‌شود، روزمرگی رنگ می‌گیرد، رنج قابل‌تحمل می‌شود و صبح‌ها با شوق از خواب بیدار می‌شویم. اما هر چه بیشتر دنبال «معنا» می‌گردیم، انگار بیشتر گم می‌شویم.

 

شاید مشکل در خود سؤال باشد. بیایید بدون اضافه گویی آن را بررسی کنیم.

 

 ۱. «معنا» یعنی چه؟

 

وقتی می‌گوییم «زندگی‌ام بی‌معناست»، دقیقاً از چه چیزی حرف می‌زنیم؟  

- از نداشتن هدف؟  

- از ناتوانی در پیدا کردن ارزشی که سختی‌ها را توجیه کند؟  

- از این‌که نمی‌دانیم «چرا» این‌جاییم؟  

- یا از این‌که انگار داریم چیزی را دنبال چیز دیگری می‌کنیم؛ انگار در خودِ زندگی به جستجوی چیزی بیرون از زندگی مشغول شده‌ایم؟

 

جالب این‌جاست که کلمهٔ «معنا» خودش محصول ذهن انسان است. پیش از آن‌که بشر شروع به فلسفیدن کند، حیوانات، گیاهان و حتی کودکان کوچک بدون این‌که سؤال کنند «معنای زندگی چیست؟» زندگی می‌کردند؛ کامل، روان و بدون اضطراب وجودی.

در واقع خود "معناسازی" یکی از ویژگیهای ظهوریافته ی موجودی به نام انسان است.

 

 ۲. معنای زندگی از کجا وارد فرهنگ ما شد؟

 

ویکتور فرانکل، روان‌پزشکی که سه سال در اردوگاه‌های کار اجباری نازی‌ها زندانی بود، مشاهده کرد کسانی که یک «چرایی» برای زندگی داشتند (نجات خانواده، نوشتن کتابی ناتمام، هر هدفی)، شانس بیشتری برای زنده ماندن داشتند. او بعدها لوگوتراپی (معنا‌درمانی) را بنیان گذاشت و گفت:  

«معنا ابزاری است برای تحمل رنج.»

 

اما در هشتاد سال گذشته، جای علت و معلول عوض شد.  

اولش این بود: «رنج هست → اگر معنا داشته باشیم، تحملش راحت‌تر است.»  

حالا شده: «اگر معنا نداشته باشیم، زندگی رنج است.»  

یعنی معنا از یک ابزار اختیاری برای عبور از سختی‌ها، تبدیل به یک «نیاز ضروری» شده؛ بدون آن انگار زندگی بی‌ارزش و پوچ است.

 

 ۳. چرا امروز این‌قدر احساس پوچی می‌کنیم؟

 

دو دلیل اصلی دارد:

 

الف) سرعت بالای پردازش مغز مدرن + زندگی روتین و تکراری → ملال و خستگی از روزمرگی  

مغز ما در مقایسه با هزاران سال پیش خیلی سریع‌تر اطلاعات را پردازش می‌کند؛ به همین سرعت از تکرار خسته می‌شود. اما سبک زندگی مدرن دقیقاً تکرار و روتین است: ساعت زنگ می‌زند، مترو، کار، خرید، خواب. وقتی بیشتر کارهایمان اتوماتیک و بدون نیاز به توجه آگاهانه انجام می‌شود، احساس می‌کنیم مثل ربات زندگی می‌کنیم.

این نوع زیستن، از آنجایی که در تعامل هماهنگ با طبیعت و محیط نیست، انسان را دچار ملال کرده است. هرچند که به بقای او کمک کرده باشد.

 

ب) ترس ایگو از «بی‌اهمیت بودن»  

ذهن نمی‌خواهد قبول کند که شاید فقط یک مسافر معمولی در این کیهان عظیم باشد. پس برای فرار از احساس پوچی و «سیاهی‌لشکر بودن» به خودش می‌گوید: «من حتماً باید یک مأموریت ویژه داشته باشم.»

 

در نتیجه، معنای زندگی تبدیل به یک مسکن قوی می‌شود؛ مسکنی برای فرار از ملال روزمرگی و فرار از وحشت «بی‌معنی بودن».

 

 ۴. آیا واقعاً زندگی نیاز به «معنای اضافه» دارد؟

 

تائو تِه چینگ (کتاب کهن چینی) می‌گوید:  

«تائو هیچ‌گاه کاری انجام نمی‌دهد، اما همه‌چیز از طریق آن انجام می‌شود.»  

«مسافر خوب هیچ نقشه‌ای ندارد و قصد رسیدن به مقصد خاصی را ندارد.»  

«هنرمند خوب به شهودش اجازه می‌دهد او را هدایت کند.»  

«فرزانه در دسترس همه است و به هیچ‌کس نه نمی‌گوید.»

 

یعنی وقتی از مسیر کنار برویم و فقط اجازه دهیم زندگی از طریق ما جریان پیدا کند، همه‌چیز خودبه‌خود سر جای خودش قرار می‌گیرد.

 

کودکان، حیوانات، طبیعت و حتی پدر و مادرهای سادهٔ بسیاری از ما (که چهل سال هر روز با لبخند ناهار و شام درست می‌کنند) بدون این‌که دنبال معنای زندگی بگردند، زندگی را کامل و پرشور تجربه می‌کنند؛ چون در لحظه‌اند، ساده‌اند، امیدوارند و تلاش می‌کنند؛ همین.

 

 ۵. پس چه باید کرد؟

 

شاید بهترین جواب، همان چیزی باشد که ویل دورانت در پایان کتاب «دربارهٔ معنای زندگی» می‌نویسد:  

«از هر چیزی که می‌خواهی بمیر، اما از فلسفه نمیر.»  

یعنی اگر قرار است جایی مرگ را انتخاب کنی، مرگ در جستجوی «معنای اضافه» باشد، نه مرگ در خودِ زندگی.

 

زندگی خودش معناست؛ پکیجی کامل از شادی، غم، موفقیت، شکست، خنده، گریه، روزمرگی، سورپرایز، عشق و تنهایی.  

وقتی سعی می‌کنیم چیزی بیرون از این پکیج را «معنا» بنامیم و به زندگی اضافه کنیم، انگار داریم در خودِ رودخانه دنبال آب دیگری می‌گردیم.

 

به جای این‌که بپرسیم «معنای زندگی چیست؟»، شاید کافی باشد بپرسیم:  

«الان، همین لحظه، چه احساسی دارم؟ چه کاری از دستم برمی‌آید؟ چه چیزی می‌خواهم ابراز کنم؟»

 

و بعد، مثل باد که فقط می‌وزد، مثل باران که فقط می‌بارد، فقط باشیم و انجام دهیم.

 

زندگی آن‌قدر بخشنده است که وقتی دیگر دنبال «معنای بزرگ» نمی‌گردیم، خودش در ساده‌ترین لحظه‌ها — در بوی قورمه‌سبزی مادربزرگ، در صدای خندهٔ دوست قدیمی، در اشکِ بی‌دلیل شبانه، در طلوعی که هر روز تکرار می‌شود اما هرگز تکراری نیست — معنایش را تمام و کمال به ما نشان می‌دهد.

 

شاید معنای زندگی همین باشد:  

خودِ زندگی.  

همین.

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده

جستجو در مقالات

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش

سبد خرید