درود به شما همراهان گرانقدر.
من نعنا مشایخی هستم و این نوشتار، نسخهٔ مکتوب و رسمی اپیزود هفتم از مجموعهٔ «در تکاپوی انسان شدن» است.
تاکنون در این فصل، بر شناخت و تشخیص احساسات در درون خود تأکید کردهایم. اما نکتهای بنیادین وجود دارد: ما در این اپیزودها از ابزار کلمه و واژه بهره میگیریم؛ ابزاری که تنها برای اشاره به یک مفهوم به کار میرود. کلمهٔ «میز» در خود تمامی اطلاعات یک میز را حمل نمیکند؛ صرفاً به تصویری اشاره میکند که پیشتر در ذهن ما از یک شیء با عنوان «میز» ذخیره شده است. بنابراین، دانستن تعریف یک احساس، ما را در رابطهٔ حقیقی با آن احساس قرار نمیدهد. حال آنکه برای رهایی و برای انسان شدن، نیازمند آن هستیم که حقیقتاً با احساسات خود در ارتباط قرار گیریم.
پس نخست باید بپرسیم: رابطه چیست؟
رابطه از ریشهٔ «ربط» میآید؛ یعنی اتصال و پیوند میان دو چیز. از خانوادهٔ همین واژه، رباط صلیبی در بدن انسان است؛ بافتی محکم که دو استخوان را به یکدیگر متصل میکند و از آنها یک مجموعهٔ واحد میسازد. بنابراین، رابطه در معنای حقیقیاش، نه صرفاً «یک چیز به چیز دیگر ربط دارد»، بلکه ایجاد یک مجموعهٔ واحد از چندین عنصر است.
سؤال اینجاست: آیا ما در این جهان، به معنای واقعی کلمه، با چیزی یا کسی در رابطه هستیم؟ آیا واقعاً انسانها، پدیدهها و احساسات را با خودمان در اتصال و پیوند قرار میدهیم؟
برای پاسخ، به آزمایشی در دههٔ ۱۹۹۰ میلادی در حوزهٔ عصبشناسی بازگردیم. در این آزمایش، تابلوی ورود ممنوع را در ابتدای یک کوچه نصب کردند، اما کلمهٔ زیر آن را تغییر دادند: به جای «NO ENTRY» (ورود ممنوع)، نوشتند «NOT TRY» (تلاش نکن)؛ تنها با افزودن یک «T» در وسط کلمه. از افرادی که این تابلو را دیده بودند پرسیدند: «تابلو چه میگفت؟» همگی پاسخ دادند: «ورود ممنوع». سپس از آنها خواستند لحظهای بازگردند و دقیق به نوشتهٔ زیر تابلو نگاه کنند. در همان لحظهٔ بازگشت سر، بلافاصله گفتند: «NO ENTRY».
نتیجهٔ این آزمایش و صدها آزمایش مشابه بعدی روشن بود: مغز در آن لحظه تلاش نمیکند اطلاعات موجود در واقعیت را دریافت کند؛ بلکه آنچه انتظار دارد ببیند را میبیند. یعنی واقعیت را دقیقاً به شکل تصویری که پیشتر در حافظه ثبت شده، درک میکند.
ما انسانها با واقعیت اشیا و انسانها در اتصال و رابطه نیستیم؛ با تصویری که از آنها در حافظه داریم ارتباط برقرار میکنیم؛ تصویری آمیخته با برداشتها، تفسیرها و تعابیر شخصی. وقتی درختی میبینم، با خودِ درخت در رابطه نیستم؛ با تصویر ذهنیام از «درخت» در رابطهام. همین در مورد انسانها نیز صادق است. در هر لحظه، انتظار من از همسرم، دقیقاً همان چیزی است که پیشتر از او ساختهام. اگر تصویرم از او «انسانی بیتوجه و نالایق» باشد، در هر دیدار، همین را در او تشخیص میدهم. نه واقعیت او را، نه واقعیت این لحظه از او را؛ بلکه آنچه انتظار دارم او باشد را میبینم.
برای در رابطه بودن حقیقی با پدیدهها، رخدادها، احساسات و انسانها، یک شرط ضروری وجود دارد: ابتدا باید آنها را از کلمه، توصیف، تصویر ذهنی و هر آنچه در ذهن ذخیره کردهایم، تهی و خالی کنیم. باید دانستگیها را رها کنیم.
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذب یک برگ بشوییم و سر برویم
صبحها وقتی خورشید درمیآید متولد بشویم
هیجانها را پرواز دهیم
روی ادراک فضا، رنگ، صدا
پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر خالی کنیم
بار دانشجو از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را بازستانیم از ابر، از چنار، از پشه، از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت
بعد برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
انسان در مسیر تکامل، کلمه را اختراع کرد تا شناخت را تسریع کند؛ نه برای جایگزینی رابطه. قرار نبود تجربه را از او بگیرد.
برای رهایی از سیاهچالهٔ کلمه، واژه و دانستگی، و برای برقراری رابطهٔ حقیقی، تمرین سادهای پیشنهاد میکنم: خود را موجودی از سیارهای دیگر فرض کنید که برای نخستین بار پا بر زمین گذاشته و هیچ پیشدانشی ندارد. از چشم یک فرازمینی به پدیدهها بنگرید.
زمستان امسال، این تمرین تجربهای شگفتانگیز از بارش برف برایم به ارمغان آورد. برف میبارید و من از پشت شیشه تماشا میکردم. لحظهای خود را فرازمینی تصور کردم. چه میدیدم؟ گلولههایی سفید، نرم و خنک که با سرعتی متغیر از آسمان فرود میآمدند؛ گاهی تند، گاهی کند. سپس رنگ همه چیز در پیرامون به سفید تغییر کرد. در آن لحظه، واقعاً با برف در رابطه بودم. کشش عجیبی برای لمس آنها احساس کردم. چند دانه برف بر کف دستم نشست و من با تمام وجودم، همچون موجودی که برای اولین بار با پدیدهای ناشناخته روبهرو شده، آنها را کشف میکردم. لمس آن بافت نرم و خنک، تجربهای کاملاً نو بود.
سالها پیش، همین اتفاق هنگام تماشای غروب با پسر کوچکم رخ داد. او از دانستگیها، تصاویر و تعابیر خالی بود. هر دو به یک غروب مینگریستیم، اما من با تصویر ذهنیام از «غروب نارنجی و قرمز» در رابطه بودم. او ناگهان گفت: «رنگینکمان!» پرسیدم: «کجا؟» پاسخ داد: «تمام آسمان رنگینکمان شده». با انگشتانش، تفکیک رنگهای قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی و بنفش را نشانم داد. آن روز برای نخستین بار دریافتم که دقایقی پس از غروب، تمام طیف نور سفید – یعنی رنگینکمان کامل – در آسمان نمایان میشود.
این تمرین را با پدیدههای طبیعی و انسانهای اطرافتان انجام دهید. سپس به سراغ احساسات بروید. احساسات به دلیل نامرئی بودن، دسترسی دشوارتری دارند. برای در رابطه بودن با آنها، تنها حس کنید؛ بدون نامگذاری، بدون اعتبارسنجی، بدون تلاش برای تغییرشان.
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر کوچه که میخواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفشها را بکند و به دنبال فصول از سر گلها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند، چیز بنویسد، به خیابان برود
اغلب این سؤال پیش میآید: اگر احساسات را تغییر ندهم، آیا در آنها گیر نمیافتم؟ آیا برای همیشه غمگین، افسرده، خشمگین یا ترسیده نمیمانم؟
این سؤال، خود حاوی فرار و بد دانستن احساسات است. سؤال بعدی معمولاً این است: «مگر خودت نمیگویی این احساسات در محدودهٔ فورس (نیروی پایین) هستند و انرژی را هدر میدهند؟ پس چرا با آنها در رابطه عمیق قرار بگیریم؟»
آنچه انرژی ما را تلف میکند، خودِ احساسات نیستند؛ تعارض میان آنچه هست و آنچه میخواهیم باشد، تعارض میان واقعیت و تصویر ایدهآل است. خشم دارم، اما بخشی از من میگوید «نباید خشم داشته باشی». انسان موجودی دارای خشونت است؛ این یک واقعیت است. اما تصویر ایدهآلی از جامعهٔ بدون خشونت داریم. این تعارض است که انرژی را میبلعد؛ زیرا مانع رابطه با واقعیت میشود. تنها چیزی که میتوانم متحول کنم، چیزی است که نخست با آن در رابطه باشم.
تاریخ را ورق بزنید: خشونت همیشه بوده و همه میدانستهاند که بد است. چرا همچنان ادامه دارد و حتی پیچیدهتر شده؟ چون با واقعیت خشونت در رابطه نبودهایم؛ با تصویر ایدهآل «عدم خشونت» در تعارض بودهایم.
فیلم «تعادل» (Equilibrium، ساختهٔ کرت ویمر) این تعارض را به زیبایی به تصویر میکشد. گروهی به نام «رهجویان تعادل» باور دارند احساس کردن ریشهٔ تمام جنگها و فلاکتهاست. دارویی اختراع میکنند که با تزریق روزانه، توانایی احساس را کاملاً حذف میکند. همه را مجبور به مصرف آن میکنند و هر چیزی که احساس برانگیزد – شعر، موسیقی، نقاشی، خاطره – را نابود میسازند. متخلفان را اعدام میکنند. حتی احساسات مثبت مانند عشق و شفقت را نیز قربانی میکنند تا ریشهٔ جنگ برکنده شود. یکی از فرماندهان بهطور اتفاقی دارو را مصرف نمیکند و به احساس دچار میشود. زنی که قرار است اعدام شود به او میگوید: «شما با خشونت علیه خشونت میجنگید». فیلم نشان میدهد که تعصب بر یک تصویر آرمانی، خود بزرگترین خشونت را تولید میکند.
فیلم دیگر، «سه تیغ جهنمی» یا «Hacksaw Ridge» ، دقیقاً برعکس عمل میکند. قهرمان داستان، دزموند داس، به دلیل تجربهٔ خشونت در پدرش، آن را در درون خود تشخیص داده و متحول کرده است. وقتی جنگ جهانی دوم آغاز میشود، به جبهه میرود؛ اما هیچگاه اسلحه به دست نمیگیرد. او به عنوان امدادگر وارد یکی از خونینترین عملیاتها میشود و با نیروی عشق و شفقت درونی، جان دهها نفر را نجات میدهد. او خشونت را انکار نمیکند، علیه آن فریاد نمیزند و در ستایش عدم خشونت شعار نمیدهد؛ با خشونت در رابطه قرار میگیرد و سهم خود را با عشق متحول میکند.
برای تغییر خود و جهان، باید با آنچه هست در رابطه باشیم؛ آنچه هستیم را بپذیریم، ببینیم و با آن متصل شویم؛ نه با تصویرها، نه با ایدهآلها، نه با آنچه باید باشیم.
ریشهٔ خشونت در هر انسانی، همین تعارض میان آنچه هست و آنچه میخواهد باشد. به محض رابطه با آنچه هست، نیمهٔ مکملش در دسترس قرار میگیرد:
با خشونت درونی در رابطه باشیم → صلح در دسترس میشود
با ترس در رابطه باشیم → عشق در دسترس میشود
با غم در رابطه باشیم → شادی و رضایت در دسترس میشود
اگر این دو فیلم را ندیدهاید، پیشنهاد میکنم با فاصلهٔ کوتاه از هم ببینید و به این پرسش بیندیشید:
نماد آن دارو در جهان امروز چیست؟ چه چیزی هر روز ما را وادار میکند مانند ربات باشیم؟
نیازی به پاسخ فوری نیست. در نادانستگی بمانیم و از آن نترسیم. رابطه با نادانستگی، نیمهٔ دیگرش – یعنی خرد – را در دسترس قرار میدهد.
این اپیزود را با کلام سقراط به پایان میبرم:
«تنها تفاوت من با شما این است که من میدانم نمیدانم.»




